پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 یه روز حضرت سلیمان(ع) درمسیری مبینه که یه مورچه بسختی داره شن های یه کوه رو جابجا میکنه ازش درمورد علت این زحمت سوال میکنه و مورچه جواب میده : معشوقه من به من گفته اگه بتونی این کوه رو جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و منم به عشق وصال اون میخوام این کوه رو جابجا کنم . حضرت رو به مورچه میگه : تواگه بلندترین عمرها رو هم داشته باشی قادر نخواهی بود این کوه رو جابجا کنی.

 

ولی مورچه که درعقیده خودش مصمم بود رو به پیغمبر خدا میگه :تمام سعی ام رو می کنم که این کوه رو جابجا کنم...حضرت ازاین همه همت خوشش میاد و با قدرت نبوتی که دراختیار داشت کوه رو برای مورچه جابجا میکنه اما درکمال ناباوری مبینه مورچه رو به آسمون میکنه و میگه:....

 

 




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 28 آذر 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: عشق انتخاب پدر ومادر ازدواج مورچه حضرت سلیمان معشوقه 

 قبلا مانتویی بود اما حجابش کامل بود.چند وقت پیش باهم رفته بودیم مناطق جنگی .اونجا همه اش غُر میزد که چرا ما رو نمیبرید بازار؟ این سنگ و خاک چی داره که مارو آوردید اینجا .خسته مون کردید ازبس ازاین کوه به اون کوه ازاین بیابون به اون بیابون .عجب غلطی کردیم با شما اومدیما...

دیگه این حرفاش برام عادی شده بود هروقت اینا رو میگفت فقط میتونستم یه لبخند بهش بزنم اما ازعمق وجودم میسوختم و هیچی نمیتونستم بگم .وقتی برمیگشتیم نیم ساعتی براشون حرف زدم ازاینکه هیچ مهمونی بدون دعوت نمیتونه وارد یه خونه بشه و چند روز اونجا بمونه مگراینکه کسی اونو دعوت کرده باشه ازشون خواستم برن و ببینن که کدوم شهید برای اونا دلشون تنگ شده که ازکرج بلندشون کرده تا اون سر کشور کشونده ...

تواین فکرا بودم که بهم گفت :چرا خشکتون زده ؟مگه اجنه دیدید؟




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 9 آبان 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: پلاک 14 علی جعفری چادر محجبه راهیان نور شهید عشق عاشقی ازدواج  

 

قصه ازدواج
خواهراش دوره اش کردن و گیر سه پیچ دادن که باید دیگه ازدواج کنی.یکیشون گفت: ببین جواد! امروز دست ازسرت برنمیداریم باید تکلیف مارو روشن کنی .اینقدر اینجا میشینیم تا اسم یکی رو بیاری تا ما بریم برات خواستگاری .
خواهر کوچیکه با یه لبخند رو کرد به بقیه و گفت: شاید داداش خجالت میکشه ...اینو گفت و صورتشو چرخوند به سمت جواد و ادامه داد: خب این که مشکلی نیست داداش جون (...همینطور که یه کاغذو خودکار به سمت برادرش دراز میکردگفت : اصلا بیا اسمشو بنویس تا بدونیم این دختر خوشبخت کیه ؟
جواد که تاحالا چیزی نگفته بود رد نگاهش رو از چشمای تمام خواهراش عبور داد و کاغذ وخودکار رو گرفت و چند لحظه بعد برگردوند به سمت خواهراش...
خواهرها که دیگه بی طاقت شده بودن سریع کاغذ رو گرفتن و اون خوندن ...
" مزد جهاد ،شهادت است..."
.
.
.
شادی روح شهید جواد عنایتی صلوات

 

 





نوشته شده در تاریخ دو شنبه 17 مهر 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: ازدواج شهید جواد عنایتی 
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin