پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!!





نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 31 مرداد 1392 توسط علی جعفری

برچسب ها: تاکسی مسلمان کرایه اعتقاد انگلیس راننده  

مرد بیچاره وقتی این خانم رو با چادر و حجاب مناسب دیده بود نه یک دل بلکه صد دل مثلا عاشقش شده بود و بعد از مدتی فهمیده بود این بنده خدا اونطور که اون میخواد نیست ولی کار از کار گذشته بود و چون زندگی میدان گذشته چندین سال رو کنار هم زندگی کرده بودن اما عرصه براشون تنگ شده بود و خانم با دوز و کلک از همسرش طلاق غیابی گرفته بود و کل اموال و دارائی اون رو هم بنفع خودش مصادره کرده بود. یه روز برحسب اتفاق این خانم رو با همون تیپ و ظاهر دیدم کمی باهاش صحبت کردم تا بلکه ازخر شیطون بیاد پائین و برگرده سرخونه وزندگیش ولی مرغ ایشون یه پا داشت و با اموالی که بدست آورده بود ...




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 26 بهمن 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: عشق شرط ازدواج چادری محجبه اطمینان اعتماد حضرت سلیمان کبوتر مسلمان 

یه تیکه نون ساندویچ توی پیاده رو افتاده بود مثل یه قوطی نوشابه که گاها با پا جابجاش میکنم همینجور باخودم میکشیدمش و قدم میزدم .به اتفاقی که افتاده بود فکرمیکردم برای همین اصلا به کاری که دارم میکنم توجهی نداشتم .

 

کمی که جلوتر رفتم پیرمردی زد به شونه ام و گفت : پسر جون با نعمت خدا اینکارو نکن .انگار متوجه نشده باشم که چی میگه یه نگاه به پیرمرد کردمو یه نگاه هم به زیر پام انگار بازم خشکم زده بود و متوجه حرفش نشده باشم بِروبِر به پیرمرد نگاه کردم . پیرمرده دوباره گفت: منظورم این تیکه نونه .اون نعمت خداست چرا بهش بی احترامی میکنی؟

 

انگار تازه متوجه شده باشم که دارم چیکار میکنم .به پیرمرده گفتم : بله حق باشماست . اومدم که نون رو بردارم .پیرمرده زودتر از من برداشت و بوسید و گذاشت یه گوشه ای از باغچه کنار پیاده رو .




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ یک شنبه 21 مرداد 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: سگ نان اعصاب پیاده رو مسلمان  امام حسن  
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin