همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه میکردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه میکرد.بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن .تب و تاب عجیبی داشتم و نمیتونستم با افکارم کنار بیام...
هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم .بادست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : ببخشید آقا ...
مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: بفرمائید..فرمایشی بود؟
گفتم : خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش میخواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!
ادامه مطلب
برچسب ها: داستان کوتاه بدججاب غیرت لذت دید زدن